آنهايی که ديده ا ند يا آنهايی که نديده ا ند ؟

مصطفي باغ ميراني
mah14fadak@yahoo.com

به نام خدا



در اتاق رو باز کردم. ديدم دوباره اون قاب عکس رو برداشته وگريه می کنه. اين دفعه ديگه ناراحت شدم. سرش داد کشيدم. قاب رو از دستش چنگ زدم. هلش دادم. پرت شد رو زمين. ديگه اعصابم رو خرد کرده بود. گفتم:« مگه تو کار و زندگی نداری که همش به اين عکس زل زده ی؟ هرجا قايمش می کنم، دوباره بايد تو دل تو پيداش کنم». صدای گريش بلند تر شد. بغض گلوم رو گرفته بود. کنارش نشستم. با دستام اشکاش رو پاک کردم. بوسيدمش و گفتم: « برا چی خودت رو اين قدر اذيّت می کنی؟ آخه هر کسی يه سرنوشتی داره». کم کم با حرفام آرومش کردم. همون طور که با دستم نوازشش می کردم، گفتم:«حالا بلند شو يه سر بريم باغ فين».
از مغازه نزديک باغ دو تا کيم گرفتيم و رفتيم تو، رو يه صندلی نشستيم. غرق بازی و هياهوی بچّه ها شده بودم که گفت:« دلم می سوزه حتّی يه بار هم تو عمرم" بابا" نگفتم. می فهمی يعنی چی؟ فقط يه بار! اون روديدی چه جوری پريد تو بغل باباش؟ وای! چه کيفی داره! تصوّرش رو بکن. بابات از يه طرف دستاش رو وا کرده و تو هم از طرف ديگه با دستای باز می دويی و می پری تو بغلش. خيلی گرمه، مگه نه؟ اون وقت می بوسدت. تو هم اون رو می بوسی. يه بار ديگه هم می بوسدت. تازه لپت رو هم می گيره می کشه. تو هم می گی:«آخ! نکن بابا! دردم اومد». تا حالا يه دختر رو ديدی که باباش اون رو ميندازه بالا و دوباره می گيردش؟ نمی دونم چه احساسی می تونه داشته باشه، ولی از بچّه ها شنيده م که خيلی کيف داره. بعد ، دو تا دست دخترش رو می گيره و می چرخونه . باباهه می چرخه ، دختره می چرخه ، آسمون می چرخه، هر چی تو اين دنيا هست، همراه اونا می چرخه. خيلی وقتا تو اين جور جاها به جا اينکه بازی کنم ، فقط بازی اونا رو تماشا می کنم. می دونی تو اين حال می خوام چی کار کنم؟ برم جلو، داد بزنم: آخه چرا بچّت رو اينجا بغل می کنی؟ شايد يه نفراينجا باشه که بابا نداشته باشه تا بغلش کنه».
چشماش پر از اشک شده بود. مات و مبهوت نگاش می کردم که ادامه داد:« می دونی، وقتی يه بابا زنگ خونه رو می زنه، اوّلين کسی که می دوه و می ره در رو باز می کنه کيه؟ فقط برا يه بار هم که شده دوست داشتم اونی که پشت دره، بابا باشه. خيلی وقتا می رم لب درخونه، زانوهام رو بغل می کنم و می شينم منتظر بابا. با خودم می گم:«الان بابا می ياد و می پرم تو بغلش. می بوسمش. خوراکی ها رو از دستش می گيرم و می برم تو خونه».اون وقت بابا می گه:«اگه گفتی چی برات خريدم؟» منم می گم:«بابا، نگو تا بهت بگم». ولی مگه بابا می ياد؟ هر کسی رو که از دور می بينم فکر می کنم که بابامه. خواهش می کنم! نزديک نيا! بذار فکر کنم که تو بابامی! سرم رو می ذارم رو زانوهام، می زنم زير گريه. بابا! چرا نمی يای؟ آخه چه قدر اينجا منتظرت بشينم؟ همه ی باباها رفتن خونه هاشون. الان خيلی از دخترا با باباهاشون دارن بازی می کنن، ولی من... . دارم با خودم حرف می زنم که يه دفعه احساس می کنم يه نفر دستاش رو گذاشته رو سرم و داره نوازشم می کنه. می دونم کيِه، ولی خجالت می کشم سرم رو بالا کنم. ديگه روم نمی شه اشکاش رو ببينم. تا حالا هزار بار به خودم قول داده بودم که نفهمه.بعضی وقتا می بينم اونم کنار باغچه نشسته و با تنها گل لاله ی تو باغچه داره حرف می زنه. درست مثل کسی که خيلی وقته با عزيزش صحبت نکرده».سرش رو انداخت پايين و گفت:«خيلی دلم تنگ بابا رو گرفته. خوش به حالت. حدّاقل تو اون رو ديدی. ولی من چی. به خاطر همينه که همش فکر می کنم تو کمتر از من غصّه می خوری».

نمی دونستم چی بهش بگم. نمی خواستم براش درد و دله کنم، ولی... . گفتم:« فکرش رو بکن. يه روز بابا داری و يه روز ديگه نداری. بابا ت رو با هزار اميد و آرزو بدرقه می کنی و شب و روز منتظر خبر اومدنش هستی . آره ! بهت می گن اومده ، ولی چه جوری؟ تو همون لحظه های اوّل ، هيچ کی هيچی بهت نمی گه. همه باهات مهربون می شن. بغلت می کنن و می بوسنت . تو اون موقع ، هر چی هم بخوای، برات می خرن. هر چيزی هم که از اونا بپرسی جوابت رو می دن به جز يه سوال. فقط نبايد سراغ بابات رو بگيری . چون يکی بهت می گه : « بابات از جبهه برگشته ، ولی رفته مسافرت و بعداً با کلّی سوغاتی بر می گرده» . يکی ديگه می گه : « ناراحت نشی ها، ولی بابات زخمی شده و الان تو بيمارستانه». بهش می گی: « خب، من رو ببر ببينمش». می گه:« نه! اونجا بچّه ها رو راه نمی دن». حالا می ری تا مادرت رو ببينی، چون اون تنها کسيه که شايد جوابت رو درست بده، ولی مگه می ذارن؟ يه سر در گمی عجيب و غريب! همين طور که به اين طرف واون طرف نگاه می کنی، اتّفاقی که نبايد بيفته، ميفته: يه بچّه کوچيک مياد و بهت می گه: « سلام، راستی می دونی که...». انگار که دنيا رو رو سرت خراب می کنن . نه! اصلاً نمی تونی باور کنی. همش دروغه. بابام به من قول داده بود که بر گرده. اون که دروغگو نيست. همين طور با خودت کلنجار می ری و نمی خوای باور کنی.می خندی و می گی:«ها! اينا رو باش،فکر می کنن می تونن من رو با اين حرفاشون گول بزنن. حالا بذاريد بابام بياد، بهتون می گم که کی راست می گه»، ولی می دونی کی اميدت نااميد می شه؟»
« عمو ! برا چی اين قدر تند می ری؟ اصلاً ما داريم کجا می ريم؟ چرا جواب نمی دی؟ » بهت می گه :«الان می رسيم» . بعد از يه مدّت تازه حالا می فهمی که کجا اومدی. « عمو جون اين همون جاييه که می گفتی؟! آخه...». وای! اينجا چه خبره؟ اينا چرا اين قدر داد و بيداد می کنن؟ وا! چرا خاله داره گريه می کنه؟ من که تا حالا نديده بودم عمّه جيغ بزنه. يه حلقه، تنها چيزی که می تونی ببينی. خب بذار برم جلو ببينم چه خبره. تا کنار واستادی، کسی به تو کاری نداره. ولی همين که می خوای بری جلو، يه دفعه داييت مياد جلو و می گه:« دايی جون، می خوای بريم با موتور يه دوری بزنيم؟» شکّت بيشتر می شه. چه طور شد؟! بار اوّله که اين حرف رو از اون ميشنوم.« نه! اتفاقاً الان با موتور اومدم. می خوام برم جلو ببينم چرا مامان اين قدر گريه می کنه». همين که چند قدم می ری جلو، سر و صدا ها بلند می شه. يکی داد می زنه:« نذاريد بياد جلو! نذاريد!» يکی ديگه می گه:« چی رو نذاريد؟ باباشه!» يه دفعه يه صدای آشنا به گوشت می رسه:« بذاريد بياد جلو. بذاريد برا آخرين بار باباش رو ببينه. شايد ديگه...». يه شکاف، مثل يه دالون، بين جمعيّت... جلو خودت يه تابوت می بينی . تابوت؟ خب بذار فکر کنم ببينم تابوت برا چيه. چی ؟ تابوت؟ خب حتماً يه نفر مرده و شايد هم... ولی ما که... . نه! نه! اصلا ً! اين حقيقت نداره. بابا! بابا! می ری جلو. می شينی کنار تابوت. دستت رو می ذاری رو کتف بابا. تکونش می دی...« بابا! منم- پسرت- چرا جواب نمی دی؟ برا چی اونجا خوابيدی؟ من خيلی وقته که تو خونه رخت خوابت رو پهن کرده م. تازه،هيچ کس رو هم نذاشتم اونجا بخوابه. بابا! چرا اذّيت می کنی؟ خب بلند شو بريم ديگه. ببين، من به همه اينا گفتم که تو ميای خونه. نميای؟ باشه. پس من می رم خونه. اگه اين جوريه منم ديگه باهات حرف نمی زنم. ببين، من رفتم». يه حلقه ديگه. اين دفعه با دستات، دور گردن بابا. آروم آروم صورتت رو می ذاری رو صورت بابا و می خوای برا آخرين بار بابا رو ببوسی. ولی ديگه نمی ذارن. به زور از بابات جدات می کنن. بابا! نذار من رو ازت جدا کنن. با باااا... .

می دونی شهيده، بدترين چيز برا يه بچّه چيه؟ اصلاً می دونی تو اون موقع آدم چه احساسی داره؟ بابا يه طرف خوابيده و تو يه طرف ديگه واستادی. چشمای تو باز و چشمای اون بسته. تواون لبخندِ به ظاهر تلخش تبسّم شيرينی رومی بينی. واگه نيان از بابات جدات کنن، چند لحظه بعد خودت رو کنار اون می بينی.
خواهرم اشک های رو صورتم رو پاک کرد و گفت :« داداشی! نمی دونم اگه من جا تو بودم، تو اون لحظه چی کار می کردم». گفتم:« ديگه بهش فکر نکن. خب! حالا گوشات رو بذار رو قلبم و بگو چی می شنوی؟» خنده ای کرد و گفت:« قلب بابا هم همين صدا رو می کرد.مگه نه؟» لبخندی زدم و گفتم: «بستگی داره. حالا بلند شو بريم خونه که دوباره بد قولی نکرده باشی».



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31608< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي